من و گذشته من | ||
ولادت امام محمد تقی را پیشاپیش به همه شما تبریک میگویم
خیلی خوب میشه که زندگی نامه این امام عزیز را بخونید اما م جواد فرمود: که اعتماد به خداوند تعالی بهاء هرچیز گران است و بسوی هر چیز بلندی نردبان
سلام دفعه قبل از زندیگی گفتیم و نظرات بسیار خوبی دوستان فرستادند ایندفعه میخوام مقابل زندگی صحبت کنم امروز صبح خبر دادن یکی از اقوام از این دنیا رخت بر بسته خیلی منو بفکر فرو برد
نظرتون در مورد مرگ چه حسی دارید ؟
خیلی ها مرگو پایان مشکلات میدونند و بهتر بگم وقتی دیگه تحملشون تمام میشه تنها راهی که فکر میکنند اونها را نجات میده مرگ است
تمام اینها بخاطر چیزهای دنیویست و اگر به مرگ نگاه متفاوتی داشته باشیم و نه بعنوان پایان مشکلات بلکه به این فکر کنیم که مرگ یک امید دوباره است به زندگی متفاوت شاید اینو شنیده باشید
حضرت نوح در اخرین سالهای عمرشون کلبهای میسازند فرشته مرگ میاد خبر میده که اماده رفتن شو ایشان فقط همین جمله را میگن که اگر میدانستم همین کلبه کوچک را هم نمیساختم
خانه ماشین ...................... همه تا زنده هستیم با ما هستند
ایا بهمان اندازه که برای رسین یا نرسیدن به ارزوها غصه یمخوریم برای ان دنیا که بالاخره وقتش میرسه غصه خوردیم
خوب نمیخوام زیاد بگم فقط میخوام بگم این دنیا سرای ازمایشه و ما را برای دنیایی جدید اماده میکنه
نمیگم دنیا را ول کنید نه میگم از این دنیا برای اخرتتون توشه ای فراهم کنید
[ شنبه 89/3/29 ] [ 4:21 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
ولادت حضرت امام محمد باقر (ع) بشما تبریک میگویم
ایندفعه میخوام درمورد حس زندگی صحبت کنم
شما درمورد زندگی چه حسی دارید ؟
خوب شاید این ضعف من باشه ولی من در زمانهای مختلف حس های مختلفی دارم مثل امروز صبح از خودم واز زندگیم متنفر بودم وتا سر کارم تماما خودمو سرزنش میکردم هزاران چرا از خودم پرسیدم رفتم شرکت و وقتی با همکارانم تا ظهر باهم بودیم فراموش کردم صبح چه اتفاقی افتاده بود
بنظر خودم رخدادهای مختلفی که در زمانهی مختلف بوجود میاد حس ادم تغییر میده
فکر میکردم دیگه درموردفکر کردن در موردگذشتم راحت شدم ولی متاسفانه چند روزه دارم افراد یکه بنوعی در زمان خودشان منو ناراحت کردن خواب میبینم نمیدونم چرادوستان قدیمی میدونندکی ها رامی گم نمیدونم من اصلا بهشون فکر هم نکردم
زندگی گاهی زیباست و گاهی زشت و حس زندگی درجریان منهم خیلی وقتها احساس خوبی دارم ولی چه کنم که کوتاهه موفق باشید و حس زیبایی همیشه از زندگی خودتون داشته باشید [ یکشنبه 89/3/23 ] [ 6:4 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
من از دیروز کار جدیدمو شروع کردم روز اول کاری یک اتفاقی برام افتاد که تا امروز صبح از استراب نتونستم بخوابم خداییش خدا کمکم کرد وگر نه نیمدونم چی میشد
مطلب ایندفعه نمیدونم چی اسمشو بگذارم فعلا گذاشتم زندگی چرا یک چیز زندگی برام جالبه وقتی فکر میکنی زندگیت رو به راهه یک اتفاق همه امیدهاتو نابود میکنه و وقتی فکر میکنی دیگه امیدی به ادامه زندگی نیست یک اتفاق امیدی تازه بدل انسان میاندازه اولش بگم نیمخوام ناشکر ی کنم خدا را هزاران هزار بار شکر یک کودک از کوچکی با ارزوهایی بدنیا میاد ولی اتفاقاتی باعث میشه که تغییر کنه تا بزرگی نمیدونم چرا وقتی که فکر میکنی به خواستت رسیدی میفهمی که اشتباه کردی کار – خانه – ازدواج- تحصیل-ماشین- دوست-و غیرو به هیچ کدومشون نمیشه مطمئن بود
کار (دیروز مدیرعامل اومد گفت این شرکت نهایتا 5 سال شما رامیخواد) هم دلم برای خودم سوخت و هم جوانهایی که انجا بودن وبا هزا ر امید بودند مجردها با خودشون حساب کردهه بودند ایندشون ..... ولی 5 سال چگونه میتونستند بهگن 5 سال کار خواهند داشت مدیر میگفت خودمان هم ماندیم یک روز خصوصی میشه میگن باشین یکبار میگن منهل همه سر درگم اینهم ازکار که عاقبتش نامعلوم
ازدواج : با هزار امید و خیالی مطمئن ازدواج میکنی میفهمی که هیچ امیدی به نگه داشتنش نیست هر لحظه امکان ریختنش هست
تحصیل : مدرکهای دیروز را که میدیدم با خودم گفتم اون فرد چقدر زحمت کشیده و درس خونده و به رشتش علاقه داشته حالا باید مدرکشو بگذاره سر تاقچه
خوب نمیخوام ناامیدتون کنم خیلی مطالب از یادم رفت زندگی نه همیشه سربالایی داره ونه سر پایینی
به هیچ کدوم اینها نمیشه دلبست فقط خدا –صبر تحمل-دعا موفق پیروز باشید و از دعای خودتون منو فراموش نکنید
و فراموش نگنید این دنیا فقط برای ازمایش ماست دل نبندید همین دلبستن داغونن میکنه همه اینها میان میروند اخرش می مونه
[ دوشنبه 89/3/17 ] [ 8:37 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
ولادت فاطمه زهرا را تبریک میگویم
پیامبر گرامی اسلام: هرکس پیشانی مادر خویش را ببوسد از آتش جهنم دور میماند منبع :نهج الفصاحه (روزنامه خراسان)
من هم مادر داشتم وهم نامادری و هم مادر زن ولی هیچ کدام نتوانستن جای مادر اصلی را بگیرند
تو این مدت مشکلاتی که داشتم هروقت صبرم لبریز میشد میامدم جای مادرم او بمن ارامش میداد تا تحمل کنم
تا هست قدرشونو بدونید نگذارید برای بوسیدنشان و تشکر از محبتشان دیر شود
[ چهارشنبه 89/3/12 ] [ 1:2 صبح ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
امروز مصادف است با روز تولد من درست 28 سال پیش در چنین روزی چشم به این دنیای واقعن عجیب گذاشتم بگفته مادرم هوا خیلی بد بوده من اولین فرزند پدرم بودم پدرم در خانواده خیلی همه حسابی خاص روی ایشان باز کرده بودند پدرم دوست داشت اسمم را جواد بگذارد ولی امکانش نشده تو خانواده پدری با انکه فرزندانی دیگر هم بودند همه چون پدرمو دوست داشتن منو هم خیلی علاقه داشتن و تا این زمان همیشه لب زبانها بوده و داستان زندگی من تا بحال همیشه تیتر اخبار بوده بگفته افرادی یکبار قصد جانم را هم کردن چون خیلی ها من را سد راه خود میدیدند
تو این چند سال خیلی مشکلات سختی ها را پشت سر گذاشتم خیلی وقتها احساس میکردم به اخر خط رسیدم ولی نیمدانم چگونه میشد که امید تازه وارد زندگیم میشد و ادامه میدادم (خاص خدا )
هر چی بود گذشت و فقط خاطرات آن برای من ماند من هیچ نبودم جز یک افریده کوچک خدا
خدا میداند دوران تازه زندگی من چگونه خواهد بود هرچه هست من راضیم برضای او و این وبلاگ تا بتوانم جایگاهی خواهد بود برا ی ثبت خاطراتم
(با عرض تشکر از دوستانی که در مطلب قبلی تولدم تبریک گفتن انشالله که خوب خوش سلامت باشند)
[ شنبه 89/3/8 ] [ 12:42 صبح ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
با سلامی دوباره امروز بسیار روز بدی برام بود از صبح که بیدار شدم دعوام شد تمام 28 سال عمرمو جلو چشمم اوردند طلاق گرفتن پدر و مادرم و تحصیلم و کارم و طلاق خودم انگار تا اخر عمر من باید تقاس اینها را من بدم هر روز من شده شنیدن داستانهای طلاق مردم و بدتر ازاون اتفاقاتی که منجر به طلاق پدر و مادرم شده خیلی ها بخاطر اینکه من بچه نداشتم هزار تهمت بمن زدن ولی من میدونستم به طلاق منجر میشه و نمیخواستم بلایی که سر خودم اومده سر بچم بیاد چون نیامده دوستش داشتم پس بچه ای نیاوردم
چند روزه هوا خیلی خرابه بقدری طوفانیه که میگم انگار میخواد قیامت بیاد باعث شده من بیشتر بهم بریزم من مثل همیشه سکوت کردم رفتم بیرون پارک خیلی فکر کردم (فکر کردن کار هرروزم شده اگر نخوام هم مجبورم میکنند) اول گفتم خانه ای میگرم تنها زندگی میکنم تنها زندگی کردن سخته میدونید تجربشه دارم تو زندگی قبلی روز ها و شبها خیلی بد میگذرند وقتی تو خودم فرو میروم احساس میکنم زندگیم طلسم شده انگار همه اتفاقات بد باید برای من بیفته انگار همه چیز همه کس و .......باعث خراب شدن و بی ابرویی من بشه
حتما شنیدید که ازدواج مثل یک هندوانه سر بست است و کسی از درونش خبر نداره ازدواج من باعث شد باور کنم چون تحقیقات و تحصیلات سطح خانوادگی فرهنگ و ....... مقدار کمی میتونه کمک کنه از چیزی که نمیشه فهمید تو دل ادمها و شخصیت پنهانشون هست که در دوران خواستگاری نشون نمیدن امام رضا : ایمان مردم را فقط از روی نمازها حج و عبادتهای شبانه نمیتوان تایید کرد صداقت راستگویی و امانتداری هم باهم باشه دوستان من برام دعا کنید (دوستان نظرات بسیار خوبی در مطلب قبلی دادند که اگر دوست داشتید بخونید)
[ یکشنبه 89/3/2 ] [ 4:13 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
همانطور که همه شما میدانید در تمام طول عمر با افرادی برمیخوریم که بنوعی چه بخاطر رسیدن به خواسته هایی و چه علایق اولین دوران دوران کودکی و کودک به اولین چیزی که برمیخورد خانواده است که نقش مهمی در زندگی و اینده او دارد ولی یکسری نیازهایی هست که شاید خانواده نتواند براورده کند پس دوستان کودکی و مدرسه هستند که این نقش را انجام میدهند دوران بزرگسالی همکاران فقط در همین محیط هست که باهم هستند و با تغییر محیط افراد هم تغییر میکنند ازدواج (زن ویا مرد) فکر میکنید اینها به چه هدفی ازدواج میکنند با عرض پوزش که اینطوری میگم بخاطر نیازهای x ؟ بخاطر اینکه فقط گفته باشند ازدواج کرده اند ؟مستقل بودن؟بخاطر نیازهای عاطفی و.... میخواهم یک مورد را بیان کنم این کلمه را همه جا دیده ایم شنیده ایم و خوانده ایم تنهایی
انسان بخاطر اینکه با این کلمه مواجه نشود اول به خانواده نگاه میکند خانواده درتمام دوران وجود دارد ولی زمان کمی می تواند این خلا را پر کند
دوستان با توجه به زمانها و مکانها تغییر می کند
همکاران قابل تغییرند
ازدواج (پیشنهاد میشود کتاب مردان مریخی و زنان ونوسی را یک نگاه بیندازید)
من تجربه تلخی را داشتم که میخواهم با گفتن انها از شما بخواهم اینطور نباشید که کلیاتی از ان در این چند سال گفتم من در خانه اسم شوهر را با خود میبردم که مانند سگ پاسبان مانند همال باربرو بقولی خودپرداز من اگر میخواستم اینگونه باشم پیش خانواده اجر قربی بیشتر داشتم یک روز را میخواهم بگویم چگونه میگذشت صبح 5.30 بعد از نماز خرید نان و تهیه صبحانه ساعت 6 رفتن سر کار ساعت 15 امدن از سر کار بعلت نداشتن قضا سهمیه هفته ای یک بار یک چیزی میخوردم میخوابیدم تا عصر مرتب کردن خانه خانم صبح ساعت 5.45 بیدار شان میکردم صبحانه میخوردند ساعت 6.30 میرفتند سر کار تا 17 از انجا رفتن خانه مادر و بعد دیدار با دوستان ساعت 10 برای خواب امدن (نمیخوان نامردی کنم روزهایی هم بود که قضا درست میکرد خانه مرتب میکرد و مهمانی ها تلاش زیادی میکرد)بخاط مردم یعنی واقعا ما بخاطر اینها ازدواج میکنیم مطمئن هستم نه چرا
برای چه زندگی شکل میگره که هرکس همان کارهایی که در دوران مجردی کرده باشه بکنه ادامه دارد
[ سه شنبه 89/2/28 ] [ 10:43 صبح ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
|