من و گذشته من | ||
شب یلدا را پیشا پیش بشما دوستان تبریک میگویم
چند بیت از حافظ:
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع روز و شب خوابم نمیآید بچشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرو رو کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
با سلام, خدمت دوستان عزیزم اگر فاصله بین خاطرات زیاد شب ببخشید نمیخواستم شبهای عیدتان را خراب کنم چون بعد از خدا خانوادم شما فقط برام موندین و شادی شما شادی من و غم شما غم من میباشد ادامه : در بیست نه اسفند قرار شد بریم به اصفهان با برادر خانم بزرگم براه افتادیم اول شهر خواهر خانممم بعد اصفهان در راه خیلی خوش گذشت و اولین تجربه رانندگی من در جاده بود در اصفهان برادر دیگر خانمم خیلی تحویلمان گرفت هرروز به دیدن جاهای تفریحی میرفتیم او هم اونجور که نشون میداد خوب شده بود ولی تا اینکه به شهر خودمان رسیدیم
من ایام امتحاناتم بود در اردیبهشت خانواده گفتن باید تالار بگیریم مادرم هرجور یبود یکجارا را رزرو کرد ولی خانمم گفت نه باهم رفتیم در راه بمن گفت من که دوست ندارم عروسی بگیریم چون برام لذتی نداره و بخاطر خانوادهایمان رزرو کردیم قرار شد بریم پارک من پیتزا گرفتم شروع کرد به گریه کردن گفت اصلا دوست ندارم نمیخوام عروسی بگیریم و...... شب منو خراب کرد بهش گفتم اگر نمیخواهی برو به خانوادت بگو که خرج اضافی نکنیم به مادرم گفتم اون گفت با برادر ش صحبت کن تماس گرفتم گفت با او صحبت میکنم بعدن برادرش گفت که اگر خود ش نخواهد با تو زندگی کنه نمیتونیم جلوشو بگیریم خودش میخواد و خیلی حرفهای دیگه که یادم نمیاد در خانیمان مستاجر داشتیم در گیر اون بودم زمینی که داشتم فروختم و پولشو برای بقیه پول خانه و مراسم در بانک ریختم ولی مستاجره نامردی کرد تا 8 مرداد خالی نکرد (یادم رفته بود که پارسال مستاجرمان که همون صاحب خانه قبلی بود سند را در گرد دادگستری برای ازادی یک نفر گذاشته بود حسابی حالمو گرفته بود )
یک روز دیدم تماس گرفته میگه موبایلم شکسته چون زیر اتوبوس افتاده منهم باور کردم تا اینکه روزی که قرار بود برادرش یک نفر را بیاورد تا رنگش کنیم مادرش صبح ووقت صبحانه مادر خانمم گفت موبایل را برادرش شکسته چون دیده با حسین صحبت میکنه پسره هم چندین بار زنگ زده گفته میخوامش و خانوادش پام سست شد گفت تمام شده رفتم خانه را رنگ کردیم و جهاز را اوردیم چندین بار بهش گفتم اگر نمیخواهی بریم سر خونه زندگیمون بگو گفت بریم تا شب عروسی.... . ن : هر چند روز که میگزره برام سختر میشه فکرهای زیادی تو سرم میگزره منو تنها نگذارید پ . ن : خانوادش گفته بودن که برادرش چون فهمیده شکسته و گفته حق نداری با موبایل صحبت کنی
. التماس دعا دارم
[ جمعه 87/9/29 ] [ 12:36 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
|