من و گذشته من | ||
چند بیت از حافظ:
بارها گفته ام بار دگر میگویم که من دلشده این ره نه بخود میپویم در پس آیینه طوطی صفتم داشته اند آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم من اگر خارم دگر گل چمن آرایی هست که از آن دست که او میکشدم میرویم
با سلام , امشب میخوام اولین خاطره را شروع کنم
همانطور که میدانید زندگی من همیشه در تلاطم بوده حتی از اولین ساعتهای زندگیم کوچک بودم که پدر مادرم از هم جدا شدن همیشه دوهوایی بودم جای این یکی بودم دوست داشتم پیش آن یکی باشم بنظر من برای هیچ کودکی لحظهای شیرین تر از بودن پدر و مادر کنار هم نیست هیچ وقت معنی دوست داشتن را نفهمیدم ندیدم یک زن شوهر چگونه بهم محبت میکنند و.... هنوز در گیر آن موضوع بودم که پدرم فوت کرد ناگهان احساس کردم زندگی بپایان خودش رسیده است کنکور و دانشگاه قبول نشدم گفتم دیگر بیچاره ام سربازی تر س تمام وجودم را فراگرفته بود درست روز شب حمله امریکا به افغانستان کار: چیزی که تمام پیر جوان نمیشناسه همه محتاجشن کامل تمام اینها در ارشیو ابدیتهای اول هست تا اینجا خدا همیشه بامن بود و همه اینها به خوبی خوشی تمام شد
همیشه داشتن یک دوست و همدم و کسی که بتونم با او راحت باشم چیزی بود که منو رنج میداد دوستان مدرسه که فقط تا زمانی تحصیل باهم بودیم بغیر از چند نفر ولی منو رازی نکرد آمدم در اینترنت و مکان مجاز ی ولی در آن زمان اتفاقاتی افتاد که از این جا دلسرد شدم(دوستان خوبی پیدا کردم که همیشه بیادشان بودم انها هنوز بمن لطف دارن) ! تا اینکه بفکر افتادم یک همسر که همیشه بامن باشه و محبت یکه سالها دنبالش بودم بمن نشون بده و...... مادرم مخالفت میکرد میگفت زوده بقدری از همه ضربه خورده بودم که گفتم همسر یک چیز دیگست با برادرم در میان گذاشتم اوهم در جلسه خانوادگی مطرح کرد همون روز درحالی که ناراحت بودم پسر خواهرم که بعضی ها میشناسن گفت برو حرم منهم رفتم در قسمتی بودم که الان شیخ بهائی را مدفون هستند حسابی گریه میکردم از دست افرادی که منو زجر داده بودن یک روحانی آمد جلو بمن گفت چیزی شده گفتم برایش گفت نماز بخوان برو کنار ضریح مطهر از اقا بخواه و بهتره از شهر خودت یک همسر انتخاب کنی چون همسر بهترین همدم برا ی یک انسان است بعد از مادر داشتم میرفتم که گفت این دعارا همیشه بخوان افوض امری اله الله ان الله بصیر بالعباد این کار را کردم رفتم خانه برادرم همه را راضی کرده بود اولین دختر در نظر گرفته شد ولی اون بعد از چند روز گفت قسط داره در س بخونه قسط ازدواج نداره مادرم برای گرفتن مدرک دیپلمم برای دانشگاه به شهرمان رفته بود که این خانم معرفی کرده بودند وقتی امد اولین تماس را گرفتیم ادامه در ابدیت بعدی:
[ جمعه 87/9/29 ] [ 12:31 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
|