در پس دشت سکوت
ان طرف تر ز خيابان خيال
بر سه راهي باد و
غبار و خاطره
شاعري شکسته اي را ديدم
خسته و خالي ومست
دفتري ز جنس شب داشت به دست !!
شاعري را ديدم
واژه هايش
همه خيس ، همه باران خورده
همه گيج
همه گنگ
همه مرده
همه زائيده فصل خوف وخنجر بودند
همه زخمي
همه بي سر بودند !