سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و گذشته من
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه

یا حسین

محرم امسال عزه در خون است

برای  نجات فلسطینیان دعا کنیم

یک دوست  در وبلاگش خواسته بود سوره محشر را بخوانیم منهم از شما میخواهم

 

 

چند بیت از حافظ:

 

چو برشکست صبازلف عنبر افشانش          به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

کجاست همنفسی تا بشرح عرضه دهم      که دل میکشد از روزگار هجرانش

زمانه از ورق گل مثال رو یتو بست               ولی زشرم در غنچه کرد پنهانش

چو خفته ای و نشد عشق را کرانه پند          تبارک الله ازین ره که نیست پایانش

جمال کعبه مگر غذر رهروان خواهد               که جان زنده دلان سوخت در بیابانش

بدین شکسته بیت الحزن که می ارد               نشان یوسف دل از چه ز نخدانش

بگیرم آن سر زلف و بدست خواجه دهم          که سوخت حافظ بیدل زمکر دوستانش

با سلام, خدمت دوستان عزیزم

ادامه مطالب از نوشته های گذشته در ابدیت بعدی نوشته خواهد شد

 

محرم همیشه برایم خاطرات خوبی داشت هیئت رفتها و با هیئتهای سینه زنی بودن مخصوصا خود تاسوعا و عاشورا که با پدرم به هیئت ها و دیدن نخل شهرستانمان میرفتیم چه هماهنگی بود با خود میگفتم اینقدر ادم کجا بودند تا بحال .....

 

ولی دو عاشورای گذشته برایم خاطرهای بدی داشت که قبلا برایتان تعریف کردم اینقدر که نام محرم و اینکه به ان میرسیم لرزه برتنم میانداخت و از نام روز عاشورا فقط ان خاطره بد بود بیادم..

 

امسال همه همشهری هایمان گفتند میخواهیم برویم شهرستان منکه گفتم نیمتونم وارد شهر که یمشوم یادش می افتم

دوشنبه بعد از ظهر به خانه امدم مادرم گفت شاید با خواهرم بروند شهرستان گفتم باشه

صبح سه شنبه تلفن زنگ زد دامادمان گفت میاد دنبال مادرم تا بروند و چند سفار ش کرد برای این چند روز که نیست مادرم رفتم منهم مهیای کارهایم شدم تلفن زنگ زد گفتند تو هم بیا ناخداگاه براه افتادم به سمت خانه دامادمان قرار بود بایکی از اقوامشان باشم توراه خانم و فرزندشان هم امدن دامادمات تصادف کرد براه افتادیم چایی یادمان رفته بود در راه به ایستگاه صلواتی خوردیم که چایی بهمان دادن ناهار مان جا مانده بود که در یک روستا اتفاقی شله بمان دادند

غروب به شهرستان رسیدیم (جالب توجه اونهایی ک قرار بود بروند قسمت نشده بود )

رفتیم امامزاده شب برات بود و بعد رفتیم خانه دامادمان با پسر خواهرم رفتیم بیرون نهار خوردیم و رفتیم هیئت و بعد اومدیم خانه و خابیدیم

صبح عاشورا : قرار بود حلیم بگیریم رفتیم نبود باهم رفتیم یکجا رفتیم مراسم تمام شده بود  بعد دفتر امام جمعه  مراسم بود بعد صبحانه خوردیم و بعد رفتیم دیدن نخلها انگار فراموش کرده بودم خاطره را ظهر مراسم بعد از نماز شروع شده بود رفتیم میدان شهر (خواهر و زن برادر خانمم را دیدم نگاهشان نکردم انگار دوباره خاطرات بیادم امد ) بعد نخل دوم رفتیم  پسر عمهام رادیدم  و خیلی از دوستان و اقوام را بعد اظهر هم رفتیم شرکت دیگر دامادمان تا نصف شب انجا بودیم

فردا صبح رفتم دیدن پسر دیگه عمه ام و بعد خانه عمو  بعد با پسر عمهام رفتیم به امامزاده عصر بعد از نماز دعای کمیل را کمی گوش دادیم نمیدانم چرا وقتی معانیش را میخواند بیخود گریه برچشمانم سرازیر شد  و دلمو سبک کرد

رفتیم خانه عمویم  همه خانواده پدریم انجا بودند همه منو مقصر میدونستند و میگفتند چرا مراسم گرفتی چرا وقتی فهمیدی ترکش نکردی ووووو

فر دا صبح رفتیم بیرجند

 

مخلص کلام این بود این عاشورا باعث شد خاطرات تلخ فراموش بشه و جاش خاطرات شیرین و لذت بخشی بمونه همیشه شاد باشید و منو از دعای خودتو ن بی نصیب نکنید 

 

 


[ شنبه 87/11/5 ] [ 4:46 عصر ] [ بهداد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

آمارگیر حرفه ای وبلاگ و سایت