سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و گذشته من
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه

پیشا پیش شهادت آمام محمد باقر (ع) را بشما دوستان تسلیت میگویم

 

چند بیت از حافظ:

 

نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید                 فغان که بخت من از خواب در نمیآید

صبا بچشم من انداخت خاکی از سر کویش           که آب زندگیم در نظر نمیآید

قد بلند تورا تا ببر نمی گیرم                             درخت کام و مرادم ببر نمیآید

 

با سلام, خانمم از سفر برگشت احساس کردم خیلی عوض شده و بهتر بگم از اون شبی که خانه را به اسمش کردم این حسو بمن داد خودش گفته بود اگر دوستم داری خانه را به اسمم کن سوال

تا اینکه مادرم به حج عمره رفت هرکاریش کردم خانه ما نیامد تعجب کردم تا اینکه یکروز که اومد درست شبی که قرار بود فرداشبش مادرم بیاد متوجه شدم موبایلش جا مونده دیدم اس ام اس اومده براش کنجکاوی کردم خوندمش این متن اومده بود از حسین دلم برای خاطرات شیرین گذشته تنگ شده آتیشی بود که به سینم زد زنگ زدم خونشون قرار بود برم دنبالش تا بریم سر راه مامان گفتند حسین  وخانمش خانه اونها هستند اونم رفته خونه داییش گفت نمیخواستم ببینمش رفتم اونجا دیدمش حالتون از شکل قیافش بهم میخورد زنش محجوب بود

توراه بهش گفتم خیلی ناراحت شد گفت چند بار ازم خواسته ببینمش ولی قبول نکردم موبایلش همش مشغول بود حتی وقتی کنارم بود میگفت اون هرشب زنگ میزنه گریه میکنه فقط میخواد ارومش کنه منهم گفتم باشه جلو من براش اس ام اس میزد فکر کنید چی حالی داشتم تا اینکه یک شب بمن گفت یکی از دوستاش تنهایه میخواد بره شب پیشش بخوابه ولی میخواد بگه به خانوادش که پیش منه گفتم باشه رفت شب سوم دیدم برادر بزرگش با من تماس گرفت گفت پیش تو هست گفتم اره از دروغ با خانمم تماس گرفتم گفت سریع میام موبایلامونو خاموش کردیم زنگ زد برادر ش خیلی دلخور بود که موبایلامون را خاموش کردیم صبح با خبر شدم پسره و خانمم یکدفعه غیب شدن همه نگرانشده بودند شب گفت منو برگردون  تا اینکه بقول خودش نزدیک خانه دوستش رسیدیم گفت نمیخوام بیایی اونجا تو که به من اعتماد دار ی پس برو  منهم رفتم حرم  و بعد من با گریه رفتم خونه تماس باهاش گرفتم  گفت رسیدم  بعدن هم گفت اگر باور نداری اون را با تو روبرو میکنم گفتم اعتماد دارم .

روز بعد زنگ زد گفت میخواد بره تهران میخواد خانوادش نفهمند اینجا داغ کردم گفت میخواستم آزمایشت کنم ببینم چقدر اطمینان داری

حتی یک شب بمن گفت که بعد از ظهر ها به خانوادش میگه سر کارم میرن بریون صحبت میکنه میخواد ارومش کنه و پسره هم خیلی گریه میکنهناراحت

قرار بود که تاسوعا عاشورا برویم سفر  پیش خواهرش ولی وقتی بهش گفتم گفت میخوام تنها برم  قبول کرد که باهاش برم گفت میخوام با یکی از دوستام اس ام اس بازی کنم ]راستی گفته بود دیگه زنگ نمیزنه به پسره )  تو را دیدیم با یک نفر حرف میزنه از حرفاش شک کردم تلفنشو صبح چک کردمگریه

 

قلبم آتیش گرفت تا صبح برای اون اس ا م اس های عاشقانه میفرستاده دل شکسته

داغ کردم مادرش هم با ما بود خانمم  گریه کرد گفت  به خانوادم نگو خودم درستش میکنم منهم قول دادم  نگم برگشتیم قول داد تموم بشه 

تا.......

التماس دعا دارم

 


[ جمعه 87/9/29 ] [ 12:35 عصر ] [ بهداد ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

آمارگیر حرفه ای وبلاگ و سایت